درد عاشق را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری فرهاد را شیرین کنید
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه میگیرد...
چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه میگیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه میگیرد
من از خوش باوری در پیله خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرااندازه میگیرد
به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای !باج سر دروازه میگیرد
شعر فوق العاده قشنگیه. فک کنم از شیخ بهایی باشه
روزی که شود " اِذَا السَّماء ُانْفَطَرَت "
وانگه که شود " اِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَت "
من دامن تو بگیرم اندر " سُئِلَتْ "
گویم صَنَما " بِاَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت "
عشق تو مرا " اَلَسْتُ مِنْکُمْ بِبَعید "
هجر تو مرا " اِنَّ عَذٰابی لَشَدید "
بر کنج لبت نوشته " یُحیِی وَ یُمِیت "
مَنْ ماتَ مِنَ الْعِشقِ فَقَد ماتَ شَهید
ایاک نعبد و ایاک نستعین؛
دروغ تکراری هر روز و شب.
بت پرستی هایم انگار پایان ندارد
پ.ن: الهی! از خواندن نماز شرم دارم و از نخواندن آن بیشتر. (الهی نامه علامه حسن زاده)
i didnt study at all today
im really embarrassed of telling that im preparing my self for Master of Science
I've just been speaking english with others whole day
it really bothers me, when something wonderful make me sad
i should change my behaviour
Maybe next Saturday
سلام
راه اندازی این وبلاگ بهونه ای شد شعرهای قدیمیم رو پیدا کنم
رَستم زخاک کوی دوست جانا پریشانم مکن
اندر هوای بوی خود از نا امیدانم مکن
آخر به آیین کجا خامی بود بی مایگی
گر تو قضا چون میکنی بی دین و ایمانم مکن
گشتم خموش, کردم صیام, از لیله القدر تا به شام
تا موسم سبز صبا, از روزه خوارانم مکن
این داستان برمیگرده به زمانی که ما تو دانشگاه حل تمرین داشتیم ... چقدر ایام خوشی بود. تعریف از خود نباشه کلاس هام همیشه پر بود. گوش تا گوش. شاید بهتر حرف یک هم سن و سال خودشون رو میفهمیدن.
** این خاطره رو تو وبلاگ اون بچه ها پیدا کردم واسم جالب و خنده دار بود. :)))
لازم به توضیحه بگم این بچه ها جونورهای خاصی بودن ... سرکلاس یکی میشنیدیم و دوتا باید تحویل میدادیم و گرنه تحمل و کنترل 60 تا دانشجو اصلا کار آسونی نبود :))))
اینم خاطره::
حوصلمون سر رفته بود سر کلاس، ک فخری لواشک از کیفش درآورد. حالا چ لواشکایی هم! از اینایی ک جونت بالا میاد تا پلاستیکش رو بکنی و آخرش هم مجبوری با پلاستیک بخوریش:-D
خلاصه شروع کردیم ب خوردن، نوری پشت ب ما بود، منم لواشک رو آوردم بالا ، نمدونم چی شد یهو نوری برگشت! اصن لواشک ب دهن موندم ی لحظه!
بنده خدا این نوری ک ب رو خودش نیاورد، ولی امان از دست این مریم، کنار دست من نشسته هی میخندید، بعدش ی چیزی گفت ک دیگه منم بهش ملحق شدم. حالا هی من بخند ،هی مریم بخند.
خیلی افتضاح بود، اصن نمتونستم جلو خندم رو بگیرم، نگه داشتن خنده خیلی سختر از نخندیدنه!
منم ک خندم بگیره گرفته دیگه...
کسی جلودارش نیست!
***
یه همچین جو شادی داشتیم سر کلاس