از اشعار قدیمی خودم که تو نوشته هام پیداشون کردم smiley

عزم سفر کرده ام، هاجِر از این شهر غریب

کجا کم از بهشت بُود، به لحظه ای اندر قریب

 

 

فراغ یار دیده ام، درد خمار چشیده ام

ار که بگویم شرح حال، فراق من ندیده ام

 

واه چه ها شنیده ام، آه چه ها کشیده ام

نخورده شُرب و بی گناه، وای چه ها نگفته اند

 

من که ندیده روی یار، در آرزو لیل و نهار

کجا بود رسم و قرار، دیدن مه قبل زوال

 

منم به جست و جوی دوست، در این سرا و آن سرا

غافل و بی خبر حزین، در این سرا و آن سرا

 

 

صواب باشد این سخن، مصداق درویشی چو من

باید به بوی دوست بود، فرهاد وار همچو من

 

 

به رنگ و لون و مغتنم، همی ببینم من صنم

کجا به فکر چاره ای، هان که اسیر گشته من

 

 اصنام کنند جلوه گری، گه عشوه و گه دل بری

فارغ از آن بایدش،تا که بباشد سروری