این داستان برمیگرده به زمانی که ما تو دانشگاه حل تمرین داشتیم ... چقدر ایام خوشی بود. تعریف از خود نباشه کلاس هام همیشه پر بود. گوش تا گوش. شاید بهتر حرف یک هم سن و سال خودشون رو میفهمیدن. smiley

** این خاطره رو تو وبلاگ اون بچه ها پیدا کردم laugh واسم جالب و خنده دار بود. :)))

لازم به توضیحه بگم این بچه ها جونورهای خاصی بودن ... سرکلاس یکی میشنیدیم و دوتا باید تحویل میدادیم و گرنه تحمل و کنترل 60 تا دانشجو اصلا کار آسونی نبود :))))

اینم خاطره::

 

حوصلمون سر رفته بود سر کلاس، ک فخری لواشک از کیفش درآورد. حالا چ لواشکایی هم! از اینایی ک جونت بالا میاد تا پلاستیکش رو بکنی و آخرش هم مجبوری با پلاستیک بخوریش:-D
خلاصه شروع کردیم ب خوردن، نوری پشت ب ما بود، منم لواشک رو آوردم بالا ، نمدونم چی شد یهو نوری برگشت! اصن لواشک ب دهن موندم ی لحظه!
بنده خدا این نوری ک ب رو خودش نیاورد، ولی امان از دست این مریم، کنار دست من نشسته هی میخندید، بعدش ی چیزی گفت ک دیگه منم بهش ملحق شدم. حالا هی من بخند ،هی مریم بخند.
خیلی افتضاح بود، اصن نمتونستم جلو خندم رو بگیرم، نگه داشتن خنده خیلی سختر از نخندیدنه!
منم ک خندم بگیره گرفته دیگه...
کسی جلودارش نیست!

***

یه همچین جو شادی داشتیم سر کلاس

wink